خواب من ...

تجربه من:شب بود در خیابان راه میرفتم ،به آدما و ماشینا نگاه میکردم و به کارهایی که باید انجام میدادم و انجام نداده بودم فکر میکردم رفته بودم در فضای ناسپاسی با خودم میگفتم نمیتونم کارهایی رو که باید انجام بدم رو نمیتونم انجام بدم، که سوار تاکسی شدم .کمی جلوتر مسافری سوار شد که نمیتونست درست راه بره ،و درِ تاکسی رو به سختی باز و بسته میکرد و صحبت نمیتونست بکنه .تنها از طریق اصواتی که از حنجره اش خارج میشد منظورش رو فهماند که کجا میخواد پیاده بشه.همان خدایی که همرا او بود و او رو به مقصد رسوند همون خدا او را جلوی من قرار داد تا چشمانمو باز کنم ........دیگه هیچی نتونستم بگم ...شرمنده شدم ....یه ندایی از درونم بهم میگفت حالا بگو.نمیتونی؟؟؟!!!